سالیانه رفته ای در کُنج بامی خُفته ای
آنقَدَر خو گرفته ای خاک و خُل را شسته ای
سالیانه بی تو من رنج و عذابی می کشم
بی تو من در دل چه های و هوی هایی میکشم
چشم هایت هنوز مثل قدیم ها بی ریاست!؟
مثل شب ها گویی میان قصه هاست!؟
بی تو من خوابم ز شبها مُرده است
گویا گرگی خواب هایم خورده است.
درباره این سایت